ردپای آبی

جدیدا احساس سنگینی دارم. آخرین باری که همچین حسی داشتم یک تغییر بزرگ کردم. خب الحمدالله.

مقایسه می کنم. نوشته هام رو، ری اکشن هام رو، مدل فکر کردنم رو، مدل نتیجه گرفتنم رو. اذیتم می کنه.

فکر کردم چرا اینطوره. شاید به این دلیله مه یتیم کوچولوی من داره جستجوگر می شه. شاید چون در آستانه ی جستجویی بزرگ هستم و حجم ندانسته هام من رو به اندک دانسته هامم مشکوک می کنه.

ولی دانستن چیه مگه؟

اصلا دانش یا دانایی؟ دنبال کدوم هستی؟

نمی دونم. بسیار چیزها هست که می دونم. سال هاست که در جستجو هستم. سال ها در خلوت خودم، یا دیگران به جستوجو رفتم. از خیلی چیزا هم سردرآوردم ولی می دونی... تلاشت رو کوچیک نمی دونم اما حقیقت بزرگ تری هست که منو به سطح عمیق تری از زندگی میبره. من تشنه ی اونم.

نمی دونم چی هستی، که هستی، اما من بالاخره آرام آرام، ذره ذره همنشین و دوستت خواهم شد.

آخرین باری که اینجا نوشته ام برمی گردد به هزارسال پیش. زمانی که کودک و ناامن و سردرگم بودم. آن وقت ها که از دنیای آرام کودکی ام پرت شدم اینور توی باغ آدم بزرگ ها.

شاید فکر کنید که برگشته ام تا از بلوغم برایتان حرف بزنم. ولی نه عزیزان من. من هنوز هم همان کودکی هستم که بودم. منتها دیگر از دیدن عجایب این دنیا چشمانم از حدقه بیرون نمی زند و برخورد با ناشناخته ها باعث نمی شود از شدت نگرانی ناخن های روحم را بجوم. آدمیزاد به غافلگیر شدن هم عادت می کند.

خلاصه اینکه اینجا می نویسم. شما بخوانید.

آخیش.

عزیزان من، شما را نصیحت می کنم به داشتن مرزهایی سفت و سخت و قاطعیت برای نگهبانی از مرزهاتون. به هیچ علف هرزی اجازه ندید که بیش از چیزی که لیاقتشو داره بمونه تو زندگی تون.

مرزاتو و خواسته هاتو بهش بگو، اگر درک نکرد دیگه هیچ فضایی از ذهنتو برای اهمیت دادن بهش اختصاص نده. الکیه مگه.

در وضعیت انتقال به سبک جدیدی از زندگی به سر میبرم.

سکون همه ی نشاط رو پر پر می کنه‌. نیاز دارم زیر نور خنک ماه به مقدار زیادی برقصم و بدوم و بلند بلند آواز بخونم. این از چهاردیواری خارج نشدن دیوانه می کنا منو.

رویا آمده و جا خوش کرده در دلم.

انگار که سال هاست که ندیدمش. مثل یک غریبه ی آشنا، مثل آن دختر نیمه آشنایی که در خیابان میبینی و اسمش نوک زبانت است اما یادت نمی آید که نمی آید ولی روزها فکرت درگیرش می شود.

مثل عطر خوشی که یک حس لطیف آشنا را در دلت رقصانده و دلت می خواهد هی بیشتر و بیشتر شود.

خانم ها و آقایان، باور بفرمایید بدون رویا داشتن، بدون خیلی خیلی زیادتر خواستن از صرفا نفس کشیدن دوام نمی آوریم.

در انکار عظمت خویش عجب استاد شده ایم. روتین بودن و زندگی کردن، عجب زندان ملالت باری ست.

با شمشیر باید این شاخ و برگ ها را زد تا راه باز شود: تا دوباره خورشید بتابد. نباید خسته شوم.

زده به سرم.تو عصری که اینستا و فیسبوک و تله جولان میدن وبلاگ نویسی می کنم.

در هرصورت، این سینه دنبال گوش شنوا می گرده.و چون دوست داره حرفشو هر گوشِ کوچه بازاری ای نشنوه :)) پس وبلاگ زده این سینه.

معرفی می کنم: بچه ها دلم، دلم بچه ها.