ردپای آبی

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

جدیدا احساس سنگینی دارم. آخرین باری که همچین حسی داشتم یک تغییر بزرگ کردم. خب الحمدالله.

مقایسه می کنم. نوشته هام رو، ری اکشن هام رو، مدل فکر کردنم رو، مدل نتیجه گرفتنم رو. اذیتم می کنه.

فکر کردم چرا اینطوره. شاید به این دلیله مه یتیم کوچولوی من داره جستجوگر می شه. شاید چون در آستانه ی جستجویی بزرگ هستم و حجم ندانسته هام من رو به اندک دانسته هامم مشکوک می کنه.

ولی دانستن چیه مگه؟

اصلا دانش یا دانایی؟ دنبال کدوم هستی؟

نمی دونم. بسیار چیزها هست که می دونم. سال هاست که در جستجو هستم. سال ها در خلوت خودم، یا دیگران به جستوجو رفتم. از خیلی چیزا هم سردرآوردم ولی می دونی... تلاشت رو کوچیک نمی دونم اما حقیقت بزرگ تری هست که منو به سطح عمیق تری از زندگی میبره. من تشنه ی اونم.

نمی دونم چی هستی، که هستی، اما من بالاخره آرام آرام، ذره ذره همنشین و دوستت خواهم شد.

آخرین باری که اینجا نوشته ام برمی گردد به هزارسال پیش. زمانی که کودک و ناامن و سردرگم بودم. آن وقت ها که از دنیای آرام کودکی ام پرت شدم اینور توی باغ آدم بزرگ ها.

شاید فکر کنید که برگشته ام تا از بلوغم برایتان حرف بزنم. ولی نه عزیزان من. من هنوز هم همان کودکی هستم که بودم. منتها دیگر از دیدن عجایب این دنیا چشمانم از حدقه بیرون نمی زند و برخورد با ناشناخته ها باعث نمی شود از شدت نگرانی ناخن های روحم را بجوم. آدمیزاد به غافلگیر شدن هم عادت می کند.

خلاصه اینکه اینجا می نویسم. شما بخوانید.

آخیش.